<قیمتها را مقایسه کنید بعد خرید کنید>

 
 

حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان

تصاویر برای حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشانگزارش تصاویر نتیجه تصویری برای حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان نتیجه تصویری برای حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان نتیجه تصویری برای حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان نتیجه تصویری برای حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان تصاویر بیشتر برای حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان - بیتوته www.beytoote.com/fun/allegory/tanner2-market-perfumery.html حکایت زیبای حضرت یوسف و دوست دوران کودکی اش یکی از دوستان دوران کودکی یوسف به دیدن او آمد. ... مرد دباغ و بازار عطر فروشان داستانی زیبا ار مثنوی معنوی. حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان - آلفاپست amir-hooshang.alphapost.ir/page-533161.html روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را ... حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان | آرشیو وبلاگهای ... amir-hooshang-blogfa.trkn.ir/page-74128.html روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را ... حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان - تبلیغات متنی amir-hooshang-blogfa.artimus.ir/page-69859.html روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را ... داستان جالب مرد دباغ در بازار عطر فروشان - جوک www.persian-joke.com/.../داستان-جالب-مرد-دباغ-در-بازار-عطر-فروشا.ht... داستان : روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. ... داستان , داستان پندآموز , داستان پندآموز و زیبا , داستان آموزنده , حکایت , حکایت. حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان - صالحین ... salehinfarhangyanenamin.salehin.ir/.../حکایت-زیبای-مرد-دباغ-در-بازار-ع... 14 آبان 1394 ه‍.ش. - روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. حکایت مرد دباغ و بازار عطر فروشان داستانی زیبا ار مثنوی ... seyedlover71-blogfa.faribal.ir/page-67047.html حکایت مرد دباغ و بازار عطر فروشان داستانی زیبا ار مثنوی معنوی . . . روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر ... حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان - چلچراغ آسمان amir-hooshang.woocom.ir/index-138351 حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان. روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه ... حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان - ندای یک بسیجی ... 313135.ir/post/4921 به نقل از "ندای یک بسیجی": روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او ... [ چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 ] [ 23:34 ] [ admin ] [ نظر بدهید ]

حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان

مرد دباغ و بازار عطر فروشان داستانی زیبا ار مثنوی معنوی

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود.

دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند.

تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.

کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.

منبع : بیتوته